سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترش و شیرین 6

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 86/4/16 2:45 عصر

مکان: نمایشگاه اتومبیل...زمان: 7 غروب...من اونجا چی‏کار می‏کردم: نمی‏دانم...

_آقا بجنب دیگه،یه بنز بده دیر شده،باید برم مهمونی،تازه یه جا دیگه باید برم خرید...
_ چه رنگی می‏خواید آخه؟
_ یه رنگی باشه که با کت و شلوارم ست باشه...
_ صحیح...الآن،چشم...

از تعجب،صحبت رو باهاش باز کردم...

_ بعدش کجا می‏خواین برین خرید این وقت شب؟
_ می‏خوام کفش بخرم...

بقیه صحبت رو یادم نیست...یعنی اینقدر غرق فکر بودم که حرفهای مهمی نزدیم...در فکر این بودم که نمایشگاهیه شانس آورد که ایشان کفش رو بعدش می‏خواست بخره وگرنه می‏بایست یه رنگی واسه ماشین انتخاب می‏کرد که هم با کت و شلوار و هم با کفش جور و هماهنگ باشه...
صدای بوق ماشین یارو که خوش و خرم سوار بنز شده بود،منو از فکر بیرون آورد...در حالیکه واسش دست تکون می‏دادم،به خودم گفتم: نمردیم و یک صاحب بنز مدل بالا واسه ما بوق زد!




کلمات کلیدی :